سلام و خسته نباشید
من خودم 22 سالم هست
نمیدونستم سوالمو کدوم قسمت مطرح کنم چون راجع به برادرمه ما یه خانواده 4
نفر هستیم خودم دو برادر و پدرم با هم زندگی میکنیم من از همه کوچک ترم
مادرم 3 سال پیش به رحمت خدا رفته هر دو برادرم شاغل هستند اما برادر بزرگم
شغلش آزاده و 27 سالشه تا اینکه یه روز یه دختر میاد مغازه خرید کنه و
خلاصه داداش ما هم ازش خوشش میاد از اونجایی که خیلی خانواده صمیمی هستیم
داداشم با منو برادرم درمیون میذاره میگه که برای ازدواج میخوادش ما هم گفتیم خب .
قبل از اینکه بریم جلو
باید حداقل یه شناخت کوچیک از هم داشته باشیم اگه بار دیگه اومد مغازه ازش
فامیلیشو بپرس سن و تحصیلات و چیزای دیگه البته اینم بگم که داداشم اهل هیچ
گونه دوستی قبل ازدواج نیست سوالاتی هم که ازش پرسیده همه رودرو بوده و
شماره ای در کار نبوده خلاصه اینکه یه ماه میگذره و ما هم که یه تحقیق جزئی
کردیم از اونجایی که مادرم فوت شده پدرم میره به پدره دختره میگه که
قصدمون چیه تا روز تعیین شده میریم خواستگاری.
روز خواستگاری با اینکه
اونا 6 نفرن فقط پدر و مادرش حضور داشتن ولی ما همه گی رفتیم پدرم پرسید که
اقازاده هاتون کجا تشریف دارن مادرش گفت که سرکارن که اصلا قابل توجیه
نبود!! چون ما روز جمعه رفتیم مشخص بود دروغ میگه بعدش فهمیدیم.
حالا بگذریم دختر بزرگشم
نبود ما دختر کوچیکترو برای داداشم میخواستیم مادرش گفت ما رسم نداریم دختر
بزرگ تر و شما ببینین تا این شوهر نکرده!!! حالا جالب اینجا بود که دختر
کوچیکترم چایی که نیاورد هیچ به سختی با حرفای ما اومد بیرون!!! مادرش میگه
خجالتی ولی اصلا خجالتی به نظر نمیرسید خلاصه خیلی مشکوک بودن مادرش میگه
شاید تا روز نامزدی شما برادراشو نبینین که بازم حرفاش معقولانه نیست به
نظر من درسته اینا از هم خوششون میاد ولی ازدواج دو نفر که نیست دو خانواده
ست مگه میشه ما اونارو نبینیم؟؟
حالا جدا از این حرفا
پدرم قبل از این جریانات هم قصد ازدواج داره خانواده اینا که فهمیدن ناراضی
هستن و میگن دختر ما باید با شما زندگی کنه که با این ترفندشون پدرم نتونه
ازدواج کنه :(((((
مادرشم خیلی مغروره دختره
هم 3 سال از بردارم بزرگتره کلا برادر من که 27 سالشه تو خانوادشون از همه
کوچیکتر پسر بزرگ اونا 35 سالشه هنوز ازدواج نکرده و مهریه هم بالا گفتند
برادرم روی هم رفته 1 ماه اونا رو میشناسه اونم دورادور الان نه من نه
داداشم کوچیکم که 2 سال ازم بزرگتره نه پدرم هیچ کدوم راضی نیستیم به هزارو
یک دلیل که اینجا نگنجید بگم.
اما برادرم پاشو کرده تو
یه کفش که من اینو میخوام به هر قیمتی که هست فردا هم هر اتفاقی بیوفته با
خودمه ما هم هر چی حرف زدیم انگار نه انگار یه گوشش میشنوه یه گوشش دروازه
دیگه موندم چیکار کنم پدرمم میگه دلم به حالش میسوزه چیکار کنم میگه باش
شما بگید ما چیکار کنیم باورید کنید در موندم نفسم به سختی بالا میاد
اینو یادم رفت بگم البته
این رسم و رسومات عجیبشونم شاید به خاطر اینه که اونا اصالتا مادره آبادانی
پدرش همدانی و ما کرمانشاهی هستیم :|
خواهش میکنم اگر در توانتون هست یه راهی جلوی پای ما بذارید مارو راهنمایی کنید ممنون منتظرم